کد مطلب:300732 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:267

تیره و تار


راستی، دخترم!

«فاطمه» را،

از كه،

و از كجا شنیدی؟!

تو را كه تا كنون،

از این نام،

نشانیت نبود،

و نه آشنائیت!

و من، نیز شنیدم بابا!

از آن عفیف مادر رئوف،


همانكه تكیه اش به دیوار است،

و در برابر سوخته های درب،

زانوهاش در بغل،

و نشسته،

و می گرید!

و چادرش نیز سیاه!

آری، دخترم!

آری،

اما، رویش چه «سپید»

بابا!

همینكه دیدم، صورتش را،

و چادرش،

یادم آمد «ماه» را،

در آسمان سیاه «شب»،

وه! كه چه «زیبا» ست!

شود آیا،

مرا نیز،

روزی،

چادری باشد، بر سر؟!

دخترم!

چه می گویی؟!

كجای كاری؟!

می دانی، چه «كس» را، دیده ای؟!


فدای چشمانت دخترم!

لیاقتم نیست،

ورنه می بوسیدم «چشم» هایت را،

كه به «دامش» انداخت!

بابا!

مگر او كیست؟!

از كجاست؟!

او، «اسماء» است، دخترم!

و از «آسمان»!

«كنیز» ش بود،

كنیز همان،

همان كه تو می خواهیش فهمید!

بابا!

«فاطمه» را می گویی؟!

آری، دخترم!

و چه راحت نامش را می بری!

می دانی كه «ملك» های آسمان،

همان «فرشته» های نزدیك خدای،

سالهای سال بایدشان «عبادت» داشت،

تا اجازت یابند،

بردن «نامش» را!

بابا!

نگاهش كن!


می بینی!

هنوز هم می گرید!

می بینم!

آری،

و چرا نگرید، دخترم!

آه! ای اسماء!

ای تكیده درخت!

پرستوی حیران!

سرگردان گردون!

قامتت خمیده می بینم!

و چرا؟ نبینم!

بمیرم!

بمیرم!

كه اندوهت كم نشود،

و نه كهنه!

و هر روزیش فزونی!

راستی كه «طاقت» می طلبد!

و داستان تو،

داستانی است كه بی پایان است!

بابا!

می دانی چه می گفت!

چه می گفت دخترم!

می گفت:


با فاطمه!

بی همگان بسر شود،

بی تو بسر نمی شود!

داغ تو دارد این دلم،

جای دگر نمی شود!

بانوی من!

دیگر از همه چیز، نیك به تنگ آمده ام،

پیش چشمم دگر این ملك جهان

افق تیره و تاری دارد! [1] .

و من دردكش سوخته جان را، دیگر

به چه كارم آید،

این عمر طاقتم سوز!

دریغا و درد!

كه همه جای مرا سنگلاخ است،

و كویری خاموش!

و نه اَبرِ مُرادی،

تا شوم منتظر بارانی! [2] .

خسته ام كردند، چشم هایم،

چكنم بهانه ات می گیرند،

و حق هم دارند،

كه عادتشان بود،


دیدن، تو را!

و دیگر هیچ چیز نمی خواهند كه ببینند!

و من،

همچو كوری،

كه بجوید راهی،

دست بر سینه دیوار كشم!

و چه خون ها كه از دیده ام می بارد،

و اگر می بارد،

جام صبری است كه لبریز شده است! [3] .

وای، نفرینش!

كه تو را، ای سحرم را شمع،

در رهگذر بادت داشت!

و مرا در سایه ای سنگین،

از ظلمت و بی نوری،

تنها گذارد!

تنهای تنهایم بانوی من!

و دیگر نه آنم كه:

حدیثم نكته هر محفلی بود!

و هیچكس نیست،

تا بداند،

غم دلتنگی و تنهایی من!

آه! چه تلخ است!


سرگذشت دربدری های من!

بانوی من!

پاك دارم از دست می شوم!

جان به هوای كوی تو خدمت تن نمی كند!

عزیزا!

به «تصدق» مرا رحمت آور!

كه امید ساحلم نیست،

و دامنگیرم چه روزهایی تلخ،

و سیاه را!

ای داد!

یاد باد آنكه سر كوی توام منزل بود!

بابا!

بروم،

پایش را بوسه دهم؟!

وضوئیت هست؟ دخترم!

می گیرم!

پس چشمانش را نیز ببوس!

می بوسم!



[1] ر. ك: اي شمع ها بسوزيد.

[2] ر. ك: اي شمع ها بسوزيد.

[3] ر. ك: اي شمع ها بسوزيد.